نویسندهای از ایران با امضاء محفوظ*
از دور شبیه بادیهای خالی از سکنه، با سیاههٔ چند خانهٔ نیمهویران بهنظر میرسید. بعید بود کسی آنجا زندگی کند. اثری از آب و برق و آبادانی دیده نمیشد. راننده گفت:
– همینجا گرگها خوردنش! بچه گم میشه توی بیابون، پاش زخمی میشه، گرگها رد خون رو میگیرن. چه فرقی میکنه برای این دنیا اصلاً! بودن و نبودن این مردم رو هیچجای دنیا نه کسی میدونه، نه خواهد دونست.
در سرتاسر بیابان فقط، گاهی پشتههای خار جداشده از ریشه در باد میچرخیدند و توی هوا ناپدید میشدند. پرسیدم:
– شرایط صدور شناسنامه چیه براشون؟ چرا بهشون نمیدن آخه؟
دنده را بهسختی جابهجا کرد. کمتر ماشینی میتوانست آن راههای پر از سنگلاخ و پیچوخمهای تپه و نیمدرهها را طی کند. از اینسوی بیابان مرزِ افغانستان پیدا بود. در افق چند تن از نیروهای طالبان سمت غروب خم و راست میشدند و گاهی صدای اللهاکبری به گوش میرسید. گرما سمج، خشک و کُشنده بود. عرقِ صورت و گردنش را با دستمالهمدانیِ کهنهای پاک کرد و گفت:
– چند نفر شهادت بدن و یه آزمایش دیاِناِی کافیه معمولاً. اما بحثشون این چیزا نیست. خیلی از این مردم این آزمایشا رو دادن! حکومت کاملاً میدونه اینا ایرانی هستن. نسلاندرنسلشون اینجا زندگی کردن و مردن. خودش عمدی میخواد این مردم بیشناسنامه و بیهویت باشن. کارگرهای مفت و مجانی که نه موندنشون جایی ثبت میشه، نه مردنشون. با یه فوت هم از بین میرن و تمام! سپاه داره نهایت استفاده رو از بیهویتی این آدما میبره. از قاچاق بگیر تا هر بلا و فشاری که بهراحتی بخواد سرشون بیاره، توی آمار فوت و ولادت هم نمیان. تصورش هم برایم سخت بود.
جابهجا، لاشهٔ سگ و گربههایی که از بیآبی تلف شده بودند، با انبوه مگسهای بیحال دوروبرشان، کنارهٔ راه افتاده بود. پیچ را که رد کردیم کنار خانهای بدون در با نیمدیوارهای بتونی ایستاد. پرسیدم:
– اینجاست؟ اینکه خرابهست، چرا در نداره؟
بیحوصله گفت:
– خانمجان در میخوان چهکار؟ دزد بیاد چی ببره؟
و هیچچیز جز زیلویی نازک، چند پتو زیر پردهای چرکمرده و یکی دو بالش دستدوز کهنه در آن چهار دیواری نبود. بچهها توی حیاط به نیمتنهٔ خشک درختی آویزان بودند و دوتایشان بشکهای خالی را به سمت همدیگر پاس میدادند. بهجز مادربزرگ که پایش را در چادر گلداری پیچیده بود، تمام اعضای اتاق نیمخیز شدند. کیسههای غذا و بستههای آبمعدنی را گذاشتم کنار در. بعد از حال و احوال از دختر نوجوانی که معلوم بود امور خانه را در دست دارد، پرسیدم:
– این کوچولوی ما کدومه؟
سرش را چرخاند سمت پستو و صدا کرد:
– مرضیه! بیا خانوم اومدن.
زیبایی مرضیه وصفناپذیر بود. چهرهای آفتابسوخته اما بیکمترین نقص در اجزا. تیلهٔ مردمکهایش در آن بدن کمجان مثل دو خورشید میسوخت. خواهر بزرگتر گفت:
– تا ماه پیش، از اینجا با شناسنامهٔ دخترای فامیل میبردیمش زابل. تالاسمی حاد داره باید مدام خونش عوض بشه. یکی دو ماهه بهخاطر این شلوغیها خیلی سخت میگیرن.
– مگه برای اینکه برید زابل هم شناسنامه میخوان؟ چطور از من چیزی نخواستن؟
– بله خانوم! بین راه ماشینها رو نگه میدارن و مسافرها رو چک میکنن. از قیافهٔ شما معلوم بوده اینجایی نیستید، بهتون گیر ندادن. از دکتر بگیر تا مدرسه تا هر کاری که بخواهیم بکنیم باید شناسنامه نشون بدیم. ما مدتهاست پروندهمون رو تکمیل کردیم، اما نمیدن خانوم! از کل خانوادهٔ دهنفرهٔ ما حتی یه نفرمون هم شناسنامه نداره.
و گریهاش گرفت. میان هقهق و نفسهای بهشمارهافتاده به پستو اشارهای پنهانی کرد، صدایش را پایین آورد و دم گوشم زمزمه کرد:
– هفت بچهایم خانوم! پدرم تومور مغزی داره، خودش نمیدونه. بهش نگفتیم که حالش خرابتر نشه و بتونه اقلاً وقتهایی که بهعنوان کارگر فصلی مشغول میشه، روی پا بایسته. این دختر سیزده سالشه. شب و روز، من و مادر و مادربزرگ و این خواهرم سوزن میزنیم به پارچه که پول عوضکردن خون این بچه در بیاد. گاهی میشه، گاهی هم نمیشه. دکترا گفتن اینطوری خیلی نمیشه زنده نگهش داشت. این یکی خواهرم هم که میبینید…
صورتش را برگرداند سمت دختری که خودش را در چادر مندرس سیاهی پنهان کرده بود و آرام گفت:
– ملیحه چادر رو بردار خانوم ببینه!
دختر مکثی کرد، با شرمساری بدنش را چرخاند و پشتش را کرد به من. چادر را سراند پایین. گویی از کتف و کمر به دونیمش کرده و دوباره در جهت عکس چسبانده بودندش به هم. از فاصلهٔ بین کمر تا کتفها با خطی مورب به قرینهای کج تاشده بود، قوزی عجیب که یک سمتش بهطرف شکم بود و طرف دیگرش به سمت بیرون از تن.
– جنینش تا رشد کرد و به هفتماهگی رسید، توی شکم از فشار استخوانها خفه شد. قابلهها بهزور بیرون کشیدنش وگرنه خودش هم مرده بود. شوهرش پسرعمومون بود، ولی فردای زایمان از خونه انداختش بیرون. الان هم فشار روی قلب خیلی زیاد شده و هر آن احتمال ایست قلبی براش هست.
دختر بهنظر سی و چهار پنج ساله میرسید. چهرهٔ زیبا، آرام و محزونی داشت. پرسیدم:
– چند سالته عزیزم؟
لبخند کمرنگ زد. سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد:
– درست نمیدونم، شاید هجده شاید هم بیشتر!
– هیچکدومتون درس هم خوندین؟
دختر بزرگتر که حدقهٔ چشمهایش از حد معمول بزرگتر بود و عنبیهٔ چشمها گویا از کاسه در حال بیرون افتادن بودند، پاسخ داد:
– کجا درس بخونیم، خانوم؟ اون هم بیشناسنامه؟ اولین مدرسه تا این ده، فرسخها راهه. اونم تازه تا کلاس پنج فقط معلم داره. به چهکارمون میاد؟ من خودم کلاس اول و دوم رو میرفتم با بچههای دیگه. اما حقابههامون رو که بستند و هیرمندِ سمت ما و چاهنیمهها خشک شدن، همهٔ مردم ده کوچ کردن نمیدونم به کجا. فقط ما موندیم و دو خانوادهٔ دیگه که مثل ما جایی رو ندارن برن.
حس کردم دیگر نفس کم آورده و تهماندهٔ هوایی نامرئی در ریههایش را بهزور بالا میکشد تا به کلمات تبدیلشان کند، دستم را بر شانههای لرزانش گذاشتم:
– عزیزم، خودت اوضاع سلامتیت در چه حاله؟
تودهٔ غریبی زیر پوستش شکست، با گریه گفت:
– اونقدر اینجا همه مشکل دارن خانوم که دیگه مغزم به درد خودم قد نمیده. تا زمانی که کموبیش کار بود و پدرم گاهی برای بنایی و بیگاری میرفت شهر، میرسیدم داروهای تیروئیدم رو بخورم، ولی از یه جایی به بعد نشد. یعنی نسخهای شد. کلی آزمایش و هیچکدوم رو هم آزمایشگاهها بیشناسنامه قبول نکردن. حالا هر روز میبینم این چشمها میان بیرونتر. رفتم پیش یه حکیم گفت اینطوری پیش بره، کور میشی حتماً. دیگه حتی سوزن هم نمیتونم بزنم.
مادر خیلی ساکت بود. برگشتم سمتش:
– خانوم شما که شرایطتون اینطوری بود، چرا اینهمه بچه آوردید آخه؟
انگار که حرف خندهداری زده باشم، اشاره کرد به پستو و گفت:
– دیگه اینجا دخترها رو میدن به پسرعموها، بچه هم که دست ما نیست، خدا میده!
انگار یکی را پیدا کرده باشم که همهٔ کاسه کوزهها را سر او بشکنم، فریاد زدم:
– بله لابد روزیش رو هم خودش میده، پس کو؟
دخترِ بزرگ نزدیکم شد و آرام آرنجم را لمس کرد:
– خانومجان، چیزی نگین بهش! تقصیر اون نیست. اینجا ازدواجها همه فامیلی هستن و خیلی از بچهها با مشکلات ژنتیکی به دنیا میان چون آزمایش و دکتری در کار نیست. خیلیها وضع ما رو دارن.
با اشاره به مادر، آرامتر گفتم:
– ایشون هم مشکل قوز کمر داره؟ چرا کج نشسته؟
جوری که انگار آخرین نفس را کشیده باشد همهٔ توانش را جمع کرد، چشمهایش را بهسمت سقف نشانه کرد، سوراخی را کنار تیرک نشان داد و گفت:
– نه! تیرکهای سقف چوبی و پوسیدهن، رفته بود بالا کاهگل کُنه سقف رو برای زمستون. تیرک زیر پاش شکست و افتاد روی تشت توی حیاط. استخون لگن در رفت. ما هم که توانش رو نداشتیم ببریم دکتر. انگار استخون بد جوش خورده. تکون نمیتونه بخوره.
داشتم از درون هزار پاره میشدم. زدم بیرون هوایی بخورم. شنبادِ صحرا مثل سیلیهای بیامان به صورتم میخورد. صدای تکان تیرکهای چوبی با باد میرفت و میآمد. حس کردم هیچ توانی در تنم نیست تا به زمستانِ آن اتاق فکر کنم.
*این داستان بر مبنای زندگی واقعی است.